«ما اهل کرمانشاهیم. فارسی صحبت میکنیم؛ کردی خیلی بلد نیستیم. مادرم و خانواده اش هم کرمانشاهی بودند؛ پدرم هم همین طور. ولی پدربزرگم اهل قزوین بود؛ پدر پدرم. بهش میگفتیم «حاجی بابا». سالها بود توی کرمانشاه زندگی میکرد. زن اولش مادربزرگ من بود. وقتی مادر بزرگم از دنیا میرود، حاجی بابا هم زن دوم میگیرد. تاجر پارچه بود. با زن دومش سه ماه کربلا بود، سه ماه سوریه، سه ماه مشهد و سه ماه هم کرمانشاه.
مرد مؤمنی بود. اذان گو بود. صبح و ظهر و مغرب میرفت پشت بام خانه و اذان میگفت. خانهای بزرگ توی چهار راه اجاق کرمانشاه داشت؛ کوچه دلال باشی، روبه روی مسجد حاج محمد تقی. تا مدتی قبل از پیروزی انقلاب، ما هم توی همان خانه زنگی میکردیم؛ از آن خانههای قدیمی که اندرونی و بیرونی داشت. حدود چهارصد متر بود. اول وارد حیاط بیرونی میشدیم. توی حیاط بیرون دوتا اتاق بود. طبقه بالای آن، خواهرم مهرانگیز که شوهر کرده بود زندگی میکرد. اتاق پایینی هم دست کارگری بود که کارهای خانه را انجام میداد. بعدش از توی یک دالان وارد حیاط اندرونی میشدیم. حیاط بزرگی که دور تا دورش اتاق بود و سه چهار تا زیرزمین که خیلی هم پله نداشتند؛ شش هفت تا اتاق دوازده متری و یک آشپزخانه.
طرف دیگر حیاط هم حوض خانهای بود هم سطح حیاط و طبقه بالایش اتاقی بزرگ که مهمان خانه بود. با چهار تا فرش دوازده متری فرش شده بود. حوض خانه هم حوضی داشت و فوره آب. چون هوای خنکی داشت، عصرهای تابستان میرفتیم آنجا مینشستیم یا استراحت میکردیم.»
دایکه کان ایستادهاند (کتاب)
![]() | |
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | زهره یزدانپناه قره تپه |
سبک | خاطره نویسی |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۳۳۷ |
اطلاعات نشر | |
ناشر | راه یار |
شابک | ۹۷۸۶۲۲۷۶۲۹۳۹۲ |
کتاب دایکه کان ایستادهاند به قلم زهره یزدانپناه قره تپه به نقش زنان در دوران دفاع مقدس و حضور آنان در پشت جبههها میپردازد. این کتاب از مجموعهٔ تاریخ شفاهی جبههٔ فرهنگی انقلاب اسلامی و توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.
درباره کتاب
این کتاب حاصل ثبت ۵۳ خاطره از زنان غرب کشور است که نویسنده به آنها سفر کرده و پای صحبتهای زنان نشسته است؛ استانهایی مانند کرمانشاه، ایلام، کردستان و آذربایجان غربی در دوران دفاع مقدس و مقاومتها و فعالیتهای شأن در مراکز پشتیبانی جبهه و هنگام بمبارانهای شهری است. این کتاب شامل ۸ خاطره از زنان ایلام، ۱۸ خاطره از زنان کرمانشاه، ۱۱ خاطره از زنان کردستان و ۱۶ خاطره از زنان آذربایجان غربی میشود.دایکه کان ایستادهاند مظلومیت زنان و دختران انقلابی غرب کشور و جنایات گروهکهای ضدانقلاب بهویژه کومله و دموکرات و رژیم بعث عراق در منطقه را به خوبی تصویر میکند. آنها به اشکال مختلفی کار جنگ را پیش بردند. کارهایی همچون آشپزی برای رزمندگان، غسل و تدفین پیکر شهدا، دوخت و دوز لباس برای رزمندگان و تیمار و پرستاری از مجروحین که در جنگ آسیب دیده بودند بر عهده این بانوان خدوم بود. برخی از این زنان همزمان چندین کار و فعالیت را برای جنگ به پیش میبردند و یک تنه به قدر چند رزمنده در بخش پشتیبانی زحمت میکشیدند. برخی از این زنان نیز همچون شهیده فاطمه اسدی دستمزد مجاهدتهای خود را گرفته و به شهادت رسیدند.
نویسنده در بخشی از مقدمه این کتاب میگوید:
«این کار، تلاشی است برای ثبت خاطرات زنان غیرتمند و عفیف غرب کشور در استانهای کرمانشاه، ایلام، کردستان و آذربایجان غربی در دوران دفاع مقدس، مقاومتها و فعالیتهای بیدریغشان در مراکز پشتیبانی جبهه و هنگام بمبارانهای شهری... پای روایت زنانی نشستم که با ترسیم بخشی هرچند اندک از فضای زندگی توأم با صبر و ایستادگیشان در دوران دفاع مقدس و روزهای دفاع و مقاومت همسر، برادر و پسرانشان در جبهه، روزهای مقاومت و چگونگی فعالیتهای همراه با ایثارشان برای کمک به جبهه را هم ترسیم میکردند. زیر آتش بمبارانها، در دوران جنگزدگی و مهاجرت، زیر چادر با قناعت زندگی کردند و در لحظههای دیدن داغ عزیزان و همشهریها و هموطنانشان مقاوم بودند تا همچنان فعال، در سنگر پشتیبانیهای جبهه و جنگ، پابهرکابِ یاری انقلاب و نظام جمهوری اسلامی باشند که با خون هزاران شهید آبیاری میشد تا از نهالی تازه به درختی استوار تبدیل شود.»
برشی از کتاب
خودمان شهدا را غسل میدادیم. دورتادور محلی که شهدا را غسل میدادیم چادر یا پتو میگرفتیم با سطل آب میریختیم و غسلشان میدادیم جنازه مهوش را که غسل میدادیم زنجیر گردنبندش پیچیده بود دور گردنش تمام بدنش طوری سوخته بود که انگار چیزی داغ چسبانده بودند به بدنش. غسل و کفن شهدا که تمام میشد میگذاشتیمشان توی تابوت. تابوتها را از چوب و شاخه و برگ درخت چنار درست کرده بودند از درخت میکندند و پهنشان می کردند روی زمین چوبهاشان را طوری به هم میبستند که شکل تابوت میشد. مقداری هم علف میریختند روی آنها و میشد تابوت. جنازهها را خودم میگذاشتم روی تابوت بعدش میدادیم دست مردم. شبانه میبردند امامزاده علی صالح دفنشان میکردند که یک کیلومتری ایلام بود.