باد گیسوی خدایان را پریشان کرده بود
عشق را آواره دشت و بیابان کرده بود
شهرها، دروازهها، آهنگ جان کندن زدند
رفتنیها هم دم از ماندن زدند
مردم شب را عبادت بود، معبودی نبود
روح عصیان شیاطین بود، موعودی نبود
محو شد تقویم در شبهای بیاندازه هم
خیره شد تاریخ بر هنگامههای تازه هم
هرچه هست و نیست را در خویش از دم کشته ام
من خودم را بوبروی چشم هایم کشته ام
ای حریر ابرهای آسمان پیراهنت
محور چرخیدن خورشید چشم روشنت
رد چشمان تو را شب کهکشانی میکند
واژهها در شعر لبخندت تبانی میکنند
ماه من خورشیدها محو گریبانت شدند
ماه من خورشیدها بد جور حیرانت شدند
ساغر از معبود آوردند،عابد رقص کرد
شاعر از میخانه تا محراب مسجد رقص کرد
چشمهای خیره ام با جادهها سر میکنند
فالها این قصه را هر شب مکرر میکنند
«یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخمور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور»
عمق دشواریست آسان ضجه خواهم زد تو را
تا ابد تا حد امکان ضجه خواهم زد تو را
لحظهها آبستن یک اتفاق تازه اند
آسمانها زادههایی از محاق تازه اند
انتظارت خواستند از چشممان پنهان شود
روزهای دوریت پیراهن عمان شود
باید از هفتاد خوان آب و آتش بگذری
عشق اعجازت شود موسی سیاوش بگذری
نعره ی ارابه ی شوم شیاطین میرسد
این صدای از اعماق آمین میرسد
گوشها ازهای وهوی طبل خوکان پر شده است
مردمان شهر خدا از دستمان دلخور شده است
چشمهاتان را به روی این حقیقت وا کنید
اشکهای قطه قطره مانده رادریا کنید
آسمان درآسمان، چاهی ندارم جز خودم
در سکوت جاده همراهی ندارم جز خودم
من تنی هستم که سرهای فراوان دیده ام
با فریب نیزه را بر روی قرآن دیده ام
هرچه هست و نیست رادر خویش از دم کشته ام
من خودم را روبروی چشم هایم کشتهام
از سرم بیرون بیا ای حسن نا آرام، شعر
ای سکوت سرکش ای خون خوار خوناشام شعر
[۳]