من او (کتاب)

از یاقوت
تصویری از جلد کتاب
تصویری از جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهرضا امیرخانی
تاریخ نگارش۱۳۷۸
موضوعداستان اجتماعی
سبکرمان
زبانفارسی
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرافق
شابک9789643697594


کتاب من او اثر رضا امیرخانی، رمانی است که در سال ۱۳۷۸ منتشر شد و داستان شخصیت اصلی به نام «علی» را روایت می‌کند که در جستجوی هویت و مواجهه با مشکلات اجتماعی است. این اثر به بررسی بحران هویت فردی و اجتماعی در دوران مدرن می‌پردازد. سبک نوشتاری امیرخانی ساده، روان و عمیق است، با استفاده از دیالوگ‌های فلسفی و توصیف‌های اجتماعی پیچیده. کتاب مورد تحسین منتقدان قرار گرفته و جوایز مختلفی را در جشنواره‌های ادبی به‌دست آورده است و به عنوان یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات معاصر ایران شناخته می‌شود.

نویسنده

رضا امیرخانی نویسنده و منتقد ادبی ایرانی است. او مدتی رئیس هیئت‌مدیره انجمن قلم ایران بود. او تاکنون آثار مختلف رمان، داستان بلند، مجموعه داستان کوتاه، سفرنامه و مقالات بلند تحلیلی اجتماعی را نگارش کرده است. برخی از آثار وی به زبان‌های روسی، اندونزیایی، عربی، اردو و ترکی ترجمه شده است. وی از پرطرفدارترین رمان‌نویسان ایرانی است و تا کنون جوایز و افتخاراتی از برای نوشتن آثارش به دست آورده است.

معرفی کتاب

کتاب من او اثر رضا امیرخانی، یکی از رمان‌های مطرح در ادبیات معاصر ایران است که در سال ۱۳۷۸ منتشر شد. رمان بر بستر تهران قدیم شکل می‌گیرد و در آن، روایت‌های تاریخی و اجتماعی به‌طور پیچیده با داستان شخصیت‌ها ترکیب می‌شود.

این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۷۸ توسط انتشارات سوره در ۵۲۸ صفحه منتشر شد و بعداً انتشارات افق آن را تجدید چاپ کرد. این کتاب به زبان‌های عربی و بوسنیایی ترجمه شده است.

شخصیت اصلی و پیام داستان

کتاب من او نوشته رضا امیرخانی داستان علی فتاح، جوانی از خانواده‌ای ثروتمند و مذهبی را روایت می‌کند که به مهتاب، دختر خدمتکار خانواده، علاقه‌مند می‌شود. داستان اصلی حول عشق علی و مهتاب می‌چرخد که با موضوعات سیاسی و عرفانی در هم تنیده است. نویسنده در بخشی از کتاب به استقلال الجزایر اشاره کرده و آن را به نوعی در کنار انقلاب ایران قرار می‌دهد. در طول داستان، شخصیت درویش مصطفی حضور دارد که نمادی از حقیقت و آگاهی است و به علی فتاح در زمان بحران‌های روحی کمک می‌کند. دو راوی در این داستان حضور دارند: یکی خود رضا امیرخانی است و دیگری علی فتاح که روایت زندگی خود از دوران کودکی تا مرگ یا ازدواج را بیان می‌کند. داستان در سال‌های قبل از انقلاب ایران اتفاق می‌افتد و نویسنده به خوبی توانسته فضای تهران آن زمان و لحن مردم آن دوره را به تصویر بکشد. داستان در محله خانی‌آباد تهران در حدود سال ۱۳۱۲ آغاز می‌شود.

سبک نوشتاری و ویژگی‌های ادبی

سبک نوشتاری امیرخانی در این رمان، ساده، روان و در عین حال عمیق است. او از تکنیک‌های پیچیده داستان‌نویسی بهره می‌برد و به خوبی توانسته است زندگی شخصیت‌ها را با جزییات واقعی و ملموس توصیف کند. امیرخانی در این کتاب به بررسی دغدغه‌های فردی و اجتماعی می‌پردازد و از زبان طنز و اعتراض به‌طور غیرمستقیم بهره می‌گیرد. بسیاری از ویژگی‌های ادبی این کتاب شامل روایت‌های غیرخطی، استفاده از دیالوگ‌های فلسفی و توصیف‌های دقیق اجتماعی است. امیرخانی برای نوشتن این اثر، نزدیک دو سال از عمرش را وقف مطالعهٔ آثاری دربارهٔ تهران قدیم کرد. دو راوی در داستان هستند، یکی خود رضا امیرخانی و دیگر قهرمان داستان (علی فتاح) و این دو ماجراهای زندگی علی فتاح را از کودکی تا لحظه مرگ/ ازدواج، روایت می‌کند. امیرخانی در این رمان از گویش رایج آن زمان، که امروزه کمتر استفاده می‌شود، بهره می‌برد.

جوایز و بازخوردها

من او به دلیل ساختار خاص و موضوعات عمیق خود، در بین خوانندگان و منتقدان ادبی مورد توجه قرار گرفت و تحسین شد. این کتاب به عنوان یکی از بهترین آثار ادبی در دهه ۸۰ شناخته می‌شود. همچنین در جشنواره‌های مختلف از جمله جشنواره‌های ادبی داخلی، این کتاب موفق به کسب جوایز متعدد گردید. از نظر بازخوردها، من او در بین جوانان و طبقات مختلف اجتماعی طرفداران زیادی پیدا کرد و همچنان یکی از آثار برجسته ادبیات معاصر ایران به‌شمار می‌آید.

این رمان در دومین جشنواره مهر مورد تقدیر قرار گرفته و به عنوان یکی از سه کتاب برگزیده منتقدان مطبوعات و سه کتاب برگزیده سال ۱۳۷۹ شناخته شد. این کتاب تا چندین سال جزو کتاب‌های پرانتشار سوره بود و برای چند سال رتبه اول کتاب‌های این انتشارات را به خود اختصاص داده بود. اغلب منتقدان این کتاب را شاهکار ادبی نویسنده می‌دانند. این کتاب یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های رمان فارسی در تاریخ ادبیات فارسی عنوان گرفته است.

گفتاوردها

از محله‌های قدیمی تهران تا پاریس، زندگی تلخ و شیرین علی فتاح و خانواده‌اش پدربزرگ، پدر و مادر و خواهر مریم در جریان است. سرنوشت یک خانواده ثروتمند با حوادث و تحولات ایران در قرن بیستم رقم خورد. اما با وجود تحولات پرتلاطم تاریخ ایران، ارزش‌های انسانی و عشق دست نخورده باقی مانده است. داستان زندگی خانوادگی با دنیای درونی قهرمان داستان متناوب می‌شود. در ذهن علی، زمانی که خاطرات، تداعی‌ها، رنگ‌ها، احساسات و بوها مدام موج می‌زند، زمان غیرخطی می‌شود. رمان رضا امیرخانی تأملی لطیف و عمیق فلسفی در شکننده بودن هستی، ناگزیر بودن مرگ و جاودانگی، در جوهر عشق و رابطه انسان با خداست.


برشی از کتاب

فتاح کنارِ در ایستاده بود. اسکندر برای او غذا آورد، اما فتاح لب نزد. گفت تا آخرین مهمان منتظرِ غذاست، او چیزی نخواهد خورد. مهمان‌ها که تمام شدند، نوبت به سرپایی‌ها رسید؛ آن‌ها که زنجیرِ انسانی را تشکیل داده بودند. کارگرهای کوره. خودشان غذای‌شان را گرفتند و هرکدام گوشه‌ای نشستند. عده‌ای هم کنار در خانهٔ فتاح ایستاده بودند. منتظر بودند تا با ظرف غذا بگیرند. دریانی و عزتی، با هم مشغولِ اختلاط بودند. هر کدام یک بشقاب غذا دست‌شان بود. در حالی که غذای خودشان را می‌خوردند، با هم حرف می‌زدند. از هم‌سایه‌ها هم عدهٔ زیادی برای گرفتنِ غذا آمده بودند. فتاح غذا گرفتنِ آن‌ها و غذا خوردنِ مهمان‌ها را می‌دید. در دل کیف می‌کرد. لحظه‌ای مرگ پسر را از یاد برد. به علی نگاه کردکه از دست کریم، لقمه می‌گرفت و می‌خورد. کریم کاسهٔ مسی را به دست گرفته بود و به علی از مغزِ استخوان می‌داد. هر یک لقمه‌ای که به علی می‌داد، خودش دو لقمه برمی‌داشت. فتاح در دل خندید. به آن دو نگاه می‌کرد که ناگهان عزتی جلو پرید. در حالی که در یک دستش بشقابِ نصفه و در دست دیگرش ظرفِ غذا بود، با دهانِ پر به فتاح حالی کرد: -قاجار! شازده! فتاح نگاه کرد. مردی شکم‌گنده کنارِ در ایستاده بود. صورتِ کوسه‌ای داشت، اما چند تار مو زیر چانهٔ باریکش بیرون زده بود. از آن جایی که ایستاده بود، تکان نمی‌خورد. فتاح گمان کرد از مهمان‌هایی است که دیر رسیده. جلو رفت، دستش را دراز کرد. قاجار به اکراه دستش را جلو آورد. فتاح با خوشرویی گفت: -بفرمایید داخل! مرحمت فرمودید، بنده‌نوازی کردید، بفرمایید، جنابِ اشرف قوام‌السلطنه هم داخل بودند… قاجار سری تکان داد و خشک و جدی گفت: -برای کار دیگری آمده‌ام. سپرده بودم به کمیسری که به‌تان بگوید، پاشیرِ ما خراب شده، یعنی آب‌انبار را گویا این بچه‌ها- با دست علی و کریم را نشان داد که متعجب نگاهش می‌کردند. زیاده آب انداخته بودند… خود دانید. اگر نمی‌خواهید درست کنید، بگویید که من از طریقِ دیگری پی‌گیر شوم! رگ‌های گردنِ فتاح بیرون زد. می‌خواست داد بزند. مردکهٔ بی‌شعور! مگر نمی‌بینی این همه جمعیت را؟ مگر نمی‌بینی مصیبت را که از زمین و زمان به سرمان فرود آمده؟ مگر نمی‌بینی… صدای درویش مصطفی در گوشش پیچید. فتاح! امتحانه‌ها. حکما امتحانه. سخت باش، یا علی مددی! زیر لب گفت: «یا علی مددی!» خشمش را فروخورد. به قاجار نگاهی کرد. نمی‌توانست نگاهش کند. سرش را پایین انداخت. با خوش‌رویی، انگار به مخاطبی نامشخص گفت: -من شرمندهٔ شما هستم. بابتِ رفتارِ بچه‌ها هم عذر می‌خواهم. دیروز من فرستادم بنا و کاه‌گل مال، اما پنداری به خاطر این مصیبت فراموش‌شان شده… -پس حالا که یادتان آمد، زودتر بیایند. قاجار این را گفت و رو برگرداند و پیاده، با فانوس کشش به سمت منزل خودش برگشت.