نامه‌رسان (کتاب)

از یاقوت
نامه‌رسان
اطلاعات کتاب
نویسندهساسان ناطق
موضوعدفاع مقدس
سبکخاطره
زبانفارسی
تعداد صفحات۳۴۳
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۶
شابک۹۷۸۶۰۰۰۳۰۷۱۵۸
وبسایت ناشرhttps://bookroom.ir/


نامه‌رسان (خاطرات اسیر آزادشدۀ ایرانی محمود منصوری) کتابی با خاطره‌نگاری ساسان ناطق است. این کتاب ماجرای یک پستچیِ ایرانی که در زمان جنگ ایران و عراق به اسارت بعثی‌ها در آمده بود را روایت می‌کند. این کتاب در سال ۱۳۹۶ از سوی انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

درباره کتاب

خاطرات این کتاب را می‌توان به دو بخش تقسیم کرد: بخش اول، روایت‌هایی که محمود منصوری از رویدادهای شهر ایلام پیش از شروع جنگ هشت ساله روایت می‌کند؛ و بخش دوم، اسیر شدنش در عملیات والفجر ۱۰ در سال ۱۳۶۶ و تحمل زندان و شکنجه در عراق را به تصویر می‌کشد. محمود منصوری پیش از پیروزی انقلاب چند سالی را در عراق ساکن بوده و به همین دلیل به زبان عربی تسلط داشته است؛ او بعد از انقلاب به ایران برمی‌گردد و در اداره پست شهر ایلام مشغول به کار می‌شود. او جانباز آزاده ۵۵ درصدی جنگ تحمیلی است. همه رویدادهایی که در این کتاب از آن سخن گفته شده واقعی بوده و هیچ‌کدام ساخته و پرداخته ذهن نگارنده نیستند. این کتاب خاطرات محمود منصوری از دوران کودکی و نوجوانی‌اش، آغاز انقلاب، فعالیت‌هایی که پیش از جنگ انجام می‌داد، خدمت سربازی، ازدواج و تمامی دوران حضورش در جبهه و اسارت را شامل می‌شود.

درباره نویسنده

ساسان ناطق (زادهٔ ۳۰ آذر ۱۳۵۴ در تبریز) نویسنده ادبیات داستانی در حوزه دفاع مقدس است. نامه‌رسان، سربازان نیار و تشنگان قله‌های برفگیر جزو آثار شاخص ساسان ناطق هستند. وی درحال‌حاضر معاونت مرکز آفرینش‌های ادبی سازمان تبلیغات اسلامی را بر عهده دارد.

برشی از کتاب

صدای عراقی‌ها به گوشم خورد. دور نبودند. حرف‌های گنگ و نامفهومشان در غرش آسمان گم شد و باران بارید. قمقمه و درش را زیر چکه‌های آب گذاشتم. پلک‌هایم هنوز سنگین بود. یک بار دیگر تسلیم خواب شدم. خواب ‌دیدم غروب شده، داخل چادر نشسته‌ایم و عبدالله چَمر می‌خواند و کریم که شهردار چادر است، برایمان چای می‌ریزد. کریم بسیجی و پسر دخترعمویم بود. او را خواهر‌زاده صدا می‌زدم. کریم لیوان پلاستیکی چای را به طرفم گرفت. از روی لیوان بخاری خوش عطر بلند شده بود. تا دست دراز کردم سمت لیوان، از خواب پریدم. تاب و توانی برایم نمانده بود. سرم گیج رفت و جلو چشمانم تیره و تار شد. ضعف شدیدی داشتم و هر آن احتمال می‌دادم تمام کنم. آسمان از غرش افتاده و باران بند آمده بود. دست بردم سمت آب در قمقمه. مفصل‌هایم به قرچ‌قرچ افتاد. با آب درون در قمقمه لب‌هایم را خیس کردم. تاریکی تا مقابل دیدگانم پایین آمده بود؛ حتی سقف صخره را هم نمی‌دیدم. زخمم زق‌زق می‌کرد اما دردی نداشتم. ‌با خودم گفتم: نکنه دارم می‌میرم؟! ترسیدم همان‌جا بمیرم و کسی پیدایم نکند. توی دلم گفتم: باید علامتی، نشانی از خودم جا بذارم.