در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهرهٔ عجیبی داشتم. بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را موبهمو مرور کنم. شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود، اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودم، میافتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم.
وقتی در رابطه با نگارش کتاب با من صحبت شد، با توکل به خدا قبول کردم. درست است که قلم و زبان نمیتواند زیبایی زندگی شهدا و سیرهٔ آنها را به خوبی نشان دهد، ولی الحق و الانصاف این کتاب، صمیمی، زیبا و ساده نوشته شده است؛ درست مثل حمید و من. همین را بیشتر از هر چیزی دوست دارم. گاهی سادهبودن قشنگ است!
یادت باشد (کتاب)
رمان | |
![]() طرح روی جلد | |
اطلاعات کتاب | |
---|---|
نویسنده | محمد رسول ملا حسنی |
سبک | رمان |
زبان | فارسی |
تعداد صفحات | ۳۷۶ |
قطع | رقعی |
اطلاعات نشر | |
ناشر | شهید کاظمی |
محل نشر | تهران |
تاریخ نشر | ۱۳۹۷ |
شابک | ۹۷۸-۶۰۰-۸۸۵۷-۴۴-۰ |
یادت باشد رمانی عاشقانه دربارۀ زندگی شهیدِ ۲۶ سالۀ مدافع حرم، حمید سیاهکالی مرادی است. راوی این کتاب فرزانه سیاهکالی، همسر وی است که محمدرسول ملاحسنی آن را به نگارش در آورده است.
این کتاب در سال ۱۳۹۷ از سوی انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شد. نسخه صوتی این کتاب نیز در سال ۱۳۹۹ با خوانش مژده لواسانی، با همکاری مرکز تولید کتاب صوتی قناری روانه بازار شد.
درباره کتاب
حمید سیاهکالی مرادی از پاسداران تیپ ۸۲ سپاه حضرت صاحبالامر(عج) بود که در حین انجام مأموریت مستشاری در پاییز ۱۳۹۴ به شهادت رسید. این کتاب گلچینی از مجموعهخاطرات همسر این شهید سرافراز از زمان خواستگاری تا شهادت و دوران غربت است.
در وصیتنامهاش به عموم جامعه خصوصاً بین نظامیان و پاسداران حریم ولایت سفارش کرده بود که «هیچچیز بالاتر از حُسن خلق در رفتار نیست».
گفتاورد
پاییز بود درست قبل از اربعین ۹۸ و من روزهاى سختى رو پشت سر میگذاشتم؛ از نشر "قنارى" تماس گرفتند و پیشنهاد خوانش كتاب یادت باشد كه تعریفش رو بارها و بارها شنیده بودم رو داشتند. نمیدونستم در این وانفسا، اصلاً نفسم یاری خواهد كرد براى این خوانش یا نه؛ اما مطمئن بودم این پیشنهاد، فقط نگاه و انتخاب و لطفِ خود شهید است در این روزهاى سخت... . و من همۀ زندگىام دل به این نشانهها داده بودم.
بی تردید و با عشق و افتخار پذیرفتم. چه سعادتى بالاتر از این؟ چه انتخابی براى من از این مباركتر؟
تمام پاییز ۹۸، تمام اون روزهاى سخت رفتم و آمدم و این كتاب دلنشین را خواندم؛ با بغض، با اشك، و با تمام قلبم... .
ضبط "یادت باشد" از اربعین شروع شد و قسمت بود كه نیمۀ شعبان منتشر شود؛ بماند كه چه بركات عجیبی برایم داشت. خوانش این كتاب، یكى از مهمترین نشانهها در زندگى من است. كتاب یادت باشد از تأثیرگذارترین و پر فروشترین كتابهاى حوزه خاطره نگاریست و نسخۀ صوتى آن
به امید لبخند شهید سیاهكالی، شهید مدافع حرم و همسر نازنینش كه این عاشقانهها را ثبت كرده است، تقدیم به شما...
با همۀ قلبم خواندم، با همۀ قلبتان بشنوید.
برشهایی از کتاب
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»[۱]
«فرزانه یه چیزی بگم نه نمیگی؟» با تعجب پرسیدم: «چی شده حمید؟ اتفاقی افتاده؟» گفت: «میشه یه تُکپا باهم بریم هیئت؟ باور کن کسایی که اونجا میآن خیلی صمیمی و مهربونن. الان هم ماشین رفیقم بهرام رو گرفتم که باهم بریم. تو یه بار بیا، اگه خوشت نیومد دیگه من چیزی نمیگم.» قبلاً هم یکی-دو بار وقتی حمید میخواست هیئت برود اصرار داشت همراهیاش کنم، اما من خجالت میکشیدم و هر بار به بهانهای از زیر بار هیئت رفتن فرار میکردم. از تعریفهایی که حمید میکرد احساس میکردم جوّ هیئتشان خیلی خودمانی باشد و من آنجا در بین بقیه غریبه باشم . این بار که حرف هیئت را پیش کشید نخواستم بیشتر از این رویش را زمین بیندازم. برای همین این بار راهی هیئت شدم. با این حال برایم سخت بود؛ چون کسی را آنجا نمیشناختم. حتی وسط راه گفتم «حمید منو برگردون، خودت برو زود بیا.» اما حمید عزمش را جزم کرده بود که هرطور شده من را با خودش ببرد. اولِ مراسم احساس غریبگی میکردم و یک گوشه نشسته بودم، ولی رفتار کسانی که داخل هیئت بودند باعث شد خودم را از آنها بدانم. با آنکه کسی را نمی شناختم کمکم با همۀ خانمهای مجلس دوست شدم.[۲]
پانویس
- ↑ «نشر هاجر». دریافتشده در ۱ آبان ۱۴۰۳.
- ↑ «یادت باشد». دریافتشده در ۱ آبان ۱۴۰۳.
پیوند به بیرون