سالار تکریت (کتاب)

از یاقوت
سالار تکریت (کتاب)
تصویر جلد کتاب
تصویر جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهمصطفی زمانی
موضوعدفاع مقدس
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۸۴
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرسوره مهر
تاریخ نشر۱۳۹۷
شابک۹۷۸۰۲۴۰۳۲۷۵۱۸
وبسایت ناشرhttps://sooremehr.ir


سالار تکریت نوشته مصطفی زمانی فر، مجموعه ای از خاطرات ۳۰ ماه اسارت جوان ۱۸ ساله یزدی به نام سیدحسین سالاری در اردوگاه ۱۱ تکریت رژیم بعث عراق است.

این کتاب به همت حوزه هنری استان یزد توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

نویسنده

مصطفی زمانی‌فر (متولد سال ۱۳۶۰ در یزد) نویسنده حوزهٔ دفاع مقدس است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات است.

وی از سال ۱۳۸۹ با قدم گذاشتن در فضای مصاحبه و تاریخ شفاهی، وارد عرصه پژوهشگری دفاع مقدس شده و به مرور از سال ۱۳۹۴ وارد وادی نویسندگی شده است.

از وی در دومین جشنواره بین‌المللی سرخ نگار تجلیل به‌عمل آمد.

معرفی کتاب

داستان سالار تکریت، داستان و خاطرات سید حسین سالاری است. آزاده جانبازی که در جنگ تحمیلی حضور داشت، گلوله خورد و مدتی را در اسارت زندگی کرده بود.

سید حسین سالاری، صادقانه و با زبانی طنزگونه، وقایع دوران جنگ را بیان می‌کند. خاطرات تلخ و شیرین سال‌‌های اسارت را تعریف می‌کند و از زندگی که خود و همرزمانش در این اردوگاه تجربه کردند، سخن می‌گوید. او اطلاعاتی را درباره این زندان مخوف، به مخاطبان می‌دهد و از پیامد‌ها ناگوار جنگ می‌گوید. صحبت‌های او بیانگر مظلومیت و مقاومت سفیران پایداری است و مخاطبان را به سفری در سال‌های جنگ می‌برد.

این کتاب آمیخته با شرح مختصر وقایعی است که با ترتیب و توالی زمانی در زندگی این آزاده و جانباز اتفاق افتاده و سیر روایت زندگی راوی از دوران کودکی تا آزادی از بند اسارت و بازگشت به شهر یزد در قالب پنج فصل تنظیم شده است. در تعداد صفحات اندکی از کتاب خاطرات دوستان و خانواده آقای سالاری از زبان خودشان آورده شده است تا خدشه ای به مستند بودن آن وارد نشود.

برشی از کتاب

چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشته اند:
اسیر ایرانی، سیّدحسین سالاری. به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدوداً هجده، نوزده ساله و همسنّ خودم بود. با حالت ترّحم به من نگاه میکرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی میآورد. با توجّه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پا شکسته گفتم: "مای بارِد" بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: "مای بارِد." چیزی نگفت و دوباره رفت. اینبار مقداری آبِ سرد آورد. از ذهنم گذشت که ای کاش می شد اسلحه اش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلاً بهترین جا برای من، روی همین تخت است.

چند ساعتی به همین منوال و بدون هیچ اتّفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم برهم بگذارم و بخوابم. با صدای سربازِ نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند.

دو، سه روز در همین وضعیّت به سر بردم. نه سِرُم وصل کرده بودند، نه به من غذا میدادند و نه رسیدگی می شد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسه ی خون که غذای بدنم را تأمین می کرد. شاید زنده ماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروحِ اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند.