مقتل (اثر محمد بکایی)

از یاقوت
مقتل: مجموعه داستان
طرح جلد
طرح جلد
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمد بکایی
موضوعمقایسه‌ی جنگ هشت ساله‌ی ایران و عراق با وقایع کربلا
سبکداستانی
زبانفارسی
تعداد صفحات۹۶
اطلاعات نشر
ناشرانتشارات سوره مهر
محل نشرتهران
تاریخ نشر۱۳۹۷
شابک۹۷۸-۶۰۰-۰۳-۰۵۵۶-۷


مقتل اثر نوشتاری محمد بکایی است. این کتاب مجموعه داستان‌هایی تاثیرگذار با مضمون شهادت و دفاع مقدس است که نویسنده در بطن این قصه‌ها به مقایسه جنگ هشت ساله ایران و عراق با وقایع کربلا پرداخته است.

بکایی در این کتاب و در داستان هایش به معادل‌سازی وقایع کربلا و وقایعی پرداخته که در جنگ تحمیلی بر سر رزمندگان اسلام آمده است. در اتین کتاب هم روایت‌ها روایت محاصره، شکنجه، اسارت و شهادت است.[۱]

درباره کتاب

بکایی در این کتاب و در داستان هایش به معادل‌سازی وقایع کربلا و وقایعی پرداخته که در جنگ تحمیلی بر سر رزمندگان اسلام امده است. در اتین کتاب هم روایت ها روایت محاصره، شکنجه، اسارت و شهادت است.

نویسنده

محمد بکایی (زادهٔ ۱۳۴۵ در تبریز) داستان‌نویس اهل ایران است. از سال ۶۰ الی ۷۱ در حوزهٔ علمیّه قم تا پایان دورهٔ سطح را فرا گرفت و از مطالعه و تحقیق در منطق، فلسفه و کلام نیز بی‌بهره نبود. وی از سال ۶۳ تا ۶۷ به‌طور متناوب در جنگ حضور داشت و داستان‌نویسی را با چاپ اولین اثرش در گاهنامهٔ داستان(۶۸) آغاز کرد. مدتی مسؤول بخش قصهٔ واحد ادبیات حوزهٔ هنری بود و در کلاس‌های پیک قصه‌نویسی آن مرکز فرهنگی، تئوری داستان را تدریس می‌کرد.

در نشریاتی همچون پیام انقلاب، سوره، ادبستان، ادبیات داستانی، کیهان، رسالت، همشهری داستان‌هایی را به چاپ رساند. از سال ۷۲ با هوشنگ گلشیری آشنا شد و در جلسات داستان‌خوانی او حضور مداوم داشت و از سخنانش بهره‌ها جست.

وی در کنار داستان‌نویسی از کار در زمینهٔ سینما و تلویزیون هم غافل نماند. نوشتن فیلم‌نامه، ساخت مستند برای شبکه سحر سیمای برون‌ مرزی و همکاری با شبکه ۳ سیما از فعالیت‌های فرهنگی اوست.

برشی از کتاب

از تپه بالا می‌آیم؛ صحراست و تنهایی. باد و خاک و چرخیدن‌های مدام بوته‌ها. دنبال چه هستم؟ حسین. حسین کجاست؟ هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. پاهایم دیگر رمقی ندارند. درد غربت بیچاره‌شان کرده. غربت با این خاک. با این خاکِ شوم که همراهانش را از او گرفته است. عباس بعد از حسین دیگر پاها را نمی‌خواست؛ کَند و انداخت دور. اما من جان‌سخت بودم. لجبازتر از دیگران در زنده بودن و گشتن. حسین کجاست؟ آن سیاهی چیست؟ آن وسط میدان. میان آن بوته‌های سرگردان. وای اینکه تن قاسم است. قاسم با آن سر کوچک و جسم نارس. فقط یک نوجوان بود. وقتی که آمد چادر گردان، هیچ‌کس باورش نشد که او رزمنده باشد. همه گفتند «از خانه‌شان فرار کرده» اما او رضایت‌نامۀ کتبی پدرش را همراه داشت. به همه نشان می‌داد و می‌گفت که پدرش کاملاً راضی است که او باشد. حسین مطمئن نبود. دلش رضا نمی‌داد. رضایت‌نامه را چند بار خواند و بعد چشم دوخت توی چشمانش. از آن خیره‌شدن‌هایی که سنگ را آب می‌کرد. از آن‌هایی که هیچ‌کس طاقت مقاومتش را نداشت. انگار به چشم‌های آفتاب نگاه کنی. برق می‌گرفتت و آبت می‌کرد. اما قاسم تکان نخورد. او هم نگاه کرد به چشم‌های حسین؛ بی‌ترس. بی‌آنکه پلک بزند. انگار می‌ترسید که اگر پلک بزند از امتحان رد شود. یک لحظه را هم راضی نبود که از دست بدهد. حسین هم ول‌کن معامله نبود؛ یکریز نگاه می‌کرد. انگار مسابقه گذاشته باشند. هرکدام می‌خواست دیگری را بشکند. دست آخر حسین نفسش را بیرون داد و پرسید: «کجا می‌خواهی بری؟»[۲]

پانویس

  1. «مقتل ـمجموعه داستان». دریافت‌شده در ۲ خرداد ۱۴۰۳.
  2. «در بخشی از کتاب مقتل می‌خوانیم». دریافت‌شده در ۵ تیر ۱۴۰۳.