تعبیر یک خواب (کتاب)

از یاقوت
تعبیر یک خواب (کتاب)
تصویر جلد کتاب
تصویر جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمدرضا سرشار
موضوعمذهبی
سبکداستان
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۴
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرنشر معارف
تاریخ نشر۱۴۰۰
وبسایت ناشرhttps://nashremaaref.ir


تعبیر یک خواب: داستان هایی از کودکی امام حسین علیه السلام (۱) اولین جلد از مجموعه کتاب‌های «روایت داستان کودکی امام حسین(ع)» است که توسط محمدرضا سرشار به رشته تحریر در آمده است. نویسنده در هر جلد به بخش هایی از زندگی امام حسین(ع) پرداخته است.

این کتاب داستان برای مخاطبان کودک و نوجوان تهیه شده و توسط نشر معارف منتشر شده است.

نویسنده

محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲ در کازرون) با نام مستعار «رضا رهگذر» نویسنده و داستان‌نویس، گوینده و مجری رادیو و تلویزیون است. او از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۸۴ اجرای برنامه رادیویی قصه ظهر جمعه را برعهده داشت. در سال ۱۳۸۵ از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان و نویسندگان مستقر در وزارت ارشاد، برای مجموعه فعالیت‌های ادبی سرشار، گواهینامه درجه یک هنری داده شد.

سرشار فعالیت‌های بسیاری در زمینه‌‌ داستان‌نویسی و آموزش آن، نقد ادبی و داوری آثار ادبی انجام داده و کتاب‌های مشهوری همانند آنک آن یتیم نظر کرده و مهاجر کوچک را در کارنامه‌ آثار خود دارد. سرشار برای نگارش کتاب تشنه دیدار برگزیدهٔ اولین دورهٔ کتاب سال ایران شد.

رهبر انقلاب اسلامی، آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت فعالیت‌های محمدرضا سرشار، در دستخطی خطاب به وی نوشتند: «آقای سرشار حق بزرگی بر ادبیات انقلاب دارند».

معرفی کتاب

کتاب تعبیر یک خواب که با تصویرسازی‌های «مجتبی صادقی» منتشر شده، نخستین جلد از مجموعه‌ای به نام «داستان‌هایی از کودکی امام حسین(ع)» است. این کتاب بر اساس فیلم‌نامه‌ای به قلم محمدرضا سرشار و معصومه عرب‌خانی نوشته شده است.

داستان از لابه‌لای چادرهایی که در بیابان و در کنار هم برپا بودند، آغاز می‌شود. این داستان، نوجوان‌ها را با بخشی از دوران کودکی امام حسین(ع) آشنا می‌کند.

برشی از کتاب

جلوی خانۀ رسول خدا که رسیدیم، ایستادیم. پیامبر و حضرت علی و فاطمه تنها کسانی بودند که در خانه شان به حیاط مسجدالنبی باز می شد. مادربزرگ دستش را بالا برد تا کوبۀ در را به صدا درآورد؛ اما انگار دودل شده باشد، دستش را پایین آورد. زیرلب با ناراحتی گفت: حالا چطور خوابم را برای رسول خدا بگویم؟!
سر و دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کمکم کن!
عاقبت انگار تصمیمش را گرفت، و در زد؛ اما از داخل خانه جوابی نیامد.
دوباره و سه باره در زد. بازهم خبری نشد.
در همین وقت، فضه، با یک سبد حصیری در دست، از خانۀ حضرت علی و فاطمه، بیرون آمد. وقتی ما را دید، ایستاد. سلام کرد و پرسید: چه شده ام ایمن؟! این وقت صبح، دم خانۀ پیامبر چه کار داری؟! چرا اینقدر نگران به نظر می رسی؟!
مادربزرگ جواب سلامش را داد و دوباره کوبۀ در را به صدا درآورد.
فضه گفت: رسول خدا خانه نیستند. یعنی اصلا مدینه نیستند!
مادربزرگ با ناراحتی گفت: پیامبر مدینه نیستند؟!
بعد، پشتش را به دیوار خانه چسباند و بی رمق سرش را به دیوار تکیه داد.
فضه جلوتر آمد و گفت: بگو ببینم چه شده ام ایمن؟ نگرانم کردی!