دختر مغربی (کتاب)

از یاقوت
دختر مغربی (کتاب)
تصویر جلد کتاب
تصویر جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمدرضا سرشار
سبکرمان
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۴
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرنشر معارف
تاریخ نشر۱۳۹۸


دختر مغربی نوشته محمدرضا سرشار است. این کتاب به زندگی و احوالات مادر امام رضا(ع) می‌پردازد.

این کتاب توسط نشر معارف منتشر شده است.

نویسنده

محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲ در کازرون) با نام مستعار «رضا رهگذر» نویسنده و داستان‌نویس، گوینده و مجری رادیو و تلویزیون است. او از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۸۴ اجرای برنامه رادیویی قصه ظهر جمعه را برعهده داشت. در سال ۱۳۸۵ از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان و نویسندگان مستقر در وزارت ارشاد، برای مجموعه فعالیت‌های ادبی سرشار، گواهینامه درجه یک هنری داده شد.

سرشار فعالیت‌های بسیاری در زمینه‌‌ داستان‌نویسی و آموزش آن، نقد ادبی و داوری آثار ادبی انجام داده و کتاب‌های مشهوری همانند آنک آن یتیم نظر کرده و مهاجر کوچک را در کارنامه‌ آثار خود دارد. سرشار برای نگارش کتاب تشنه دیدار برگزیدهٔ اولین دورهٔ کتاب سال ایران شد.

رهبر انقلاب اسلامی، آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت فعالیت‌های محمدرضا سرشار، در دستخطی خطاب به وی نوشتند: «آقای سرشار حق بزرگی بر ادبیات انقلاب دارند».

معرفی کتاب

دختر مغربی شرح زندگی یک برده اهل مغرب است، این کنیز که توسط یک تاجر از مغرب زمین به مدینه آورده شده بود در راه دچار بیماری می‌شود و تاجر به دلیل خصوصیات ویژه آن تمایلی به فروش وی ندارد ولی امام موسی کاظم‌(ع) که از قبل، از ورود زنی پاک به مدینه آگاه شده بود به هر نحوی بود تاجر را راضی می‌کند و او را به خانه و نزد مادر خود می‌آورد.

برشی از کتاب

نهمین کنیز از همه نظر، شرایطی بهتر از بقیه داشت. اما امام او را هم نپسندید. برده فروش گفت: هان، آقای من! هیچ یک را نخواستی؟! امام به نشانه «نه» سرتکان داد. برده فروش گفت چون آخرش است با آقای خودم کنار می آیم. امام موسی گفت موضوع قیمتشان نیست. بگو یکی دیگرشان را بیاورند.برده فروش گفت: «دیگری » وجود ندارد! ظاهر و باطن، همین نُه کنیز بود، که دیدی! حضرت فرمود: اما باید وجود داشته باشد!

برده فروش، یکّه ای خورد. کمی این پا و آن پا کرد. سپس گفت: دروغ نگفته باشم، بله؛ یکی دیگر هست. اما او بیمار است. به کار شما نمی آید، مولایِ من! امام گفت: باشد. همان را بیاور.
برده فروش، این بار چهره در هم کشید و گفت: اصلاً آن کنیز، فروشی نیست. امام، دیگر چیزی نگفت. به من اشاره کرد، که «برویم ». خودش از روی تخت بلند شد؛ و به طرفِ بیرونِ آلاچیق به راه افتاد. من هم، به دنبال او، به راه افتادم. بعد از نماز صبح، هنگامِ بیرون آمدن از مسجدالنّبی، حضرت را، دیدم. یک کیسه سکۀ طلا به من داد و گفت: آفتاب که بالا آمد، به سراغِ برده فروش دیروزی برو؛ و آن کنیز بیمار را – به هر قیمت که بگوید- بخر، و به نزد من بیاور.

برده فروش، باز، از فروختنِ او، خودداری می کرد. وقتی پافشاریِ مرا دید، گفت: بهایِ آن کنیز، خیلی زیاد است! گفتم: مثلاً چند؟از روی تخت پایین آمد. فکری کرد و گفت: به اندازۀ قیمت پنج کنیز معمولی.
گفتم: خریدارم.
گفت: راست می گویی؟!
گفتم: بله! دروغم چیست!؟...