پرنده‌های سفیدبال (کتاب)

از یاقوت
پرنده‌های سفیدبال (کتاب)
تصویر جلد کتاب
تصویر جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمدرضا سرشار
موضوعمذهبی
سبکداستان
زبانفارسی
تعداد صفحات۲۸
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرنشر معارف
تاریخ نشر۱۴۰۰
وبسایت ناشرhttps://nashremaaref.ir


پرنده‌های سفیدبال: داستان هایی از کودکی امام حسین علیه السلام (۲) دومین جلد از مجموعه کتاب‌های «روایت داستان کودکی امام حسین(ع)» است که توسط محمدرضا سرشار به رشته تحریر در آمده است. نویسنده در هر جلد به بخش هایی از زندگی امام حسین(ع) پرداخته است.

این کتاب داستان برای مخاطبان کودک و نوجوان تهیه شده و توسط نشر معارف منتشر شده است.

نویسنده

محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲ در کازرون) با نام مستعار «رضا رهگذر» نویسنده و داستان‌نویس، گوینده و مجری رادیو و تلویزیون است. او از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۸۴ اجرای برنامه رادیویی قصه ظهر جمعه را برعهده داشت. در سال ۱۳۸۵ از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان و نویسندگان مستقر در وزارت ارشاد، برای مجموعه فعالیت‌های ادبی سرشار، گواهینامه درجه یک هنری داده شد.

سرشار فعالیت‌های بسیاری در زمینه‌‌ داستان‌نویسی و آموزش آن، نقد ادبی و داوری آثار ادبی انجام داده و کتاب‌های مشهوری همانند آنک آن یتیم نظر کرده و مهاجر کوچک را در کارنامه‌ آثار خود دارد. سرشار برای نگارش کتاب تشنه دیدار برگزیدهٔ اولین دورهٔ کتاب سال ایران شد.

رهبر انقلاب اسلامی، آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت فعالیت‌های محمدرضا سرشار، در دستخطی خطاب به وی نوشتند: «آقای سرشار حق بزرگی بر ادبیات انقلاب دارند».

معرفی کتاب

کتاب پرنده های سفیدبال که با تصویرسازی‌های «مجتبی صادقی» منتشر شده، دومین جلد از مجموعه‌ای به نام «داستان‌هایی از کودکی امام حسین (ع)» است. این کتاب بر اساس یک فیلم‌نامه نوشته شده است.

داستان در حالی آغاز می‌شود که چند پرندهٔ سفیدبال در آسمان و اطراف خیمه‌های کاروان امام می‌گردند. این داستان، نوجوان‌ها را با بخشی از دوران کودکی امام حسین (ع) آشنا می‌کند.

برشی از کتاب

خورشید در وسط آسمان آبی صحرا می درخشید. چند پرندۀ سفیدبال بالای خیمه های کاروان امام حسین علیه السلام پرواز می کردند و صدای آوازشان شنیده می شد.
عمورحمان با یک کوزۀ سفالی به کنار چاه آبی آمد که در وسط خیمه ها بود. دلو چرمی را در چاه انداخت. بعد از اینکه دلو پر شد، طناب آن را بالا کشید. چند نفر از بچه های کاروان زیر سایۀ نخل بزرگی در نزدیکی چاه نشسته بودند. آن ها با آب و خاک، مقداری گل درست کرده بودند و با آن چیزهای مختلف می ساختند.
عمورحمان با دیدن آ نها گفت : «سلام بچه ها.»
بچه ها یک صدا گفتند: «سلام عمورحمان!»
او درحال یکه آب دلو را در کوزه می ریخت، چشم هایش به تکه گل میان دست های بشیر خیره ماند. گل مرتب از دست بشیر می افتاد و روی زمین پخش می شد.
بشیر با ناراحتی گفت: «هر کاری می کنم نمی توانم بال هایش را درست کنم.»
عمورحمان کوزۀ پر از آب را کنار تخته سنگی در نزدیکی چاه گذاشت و به طرف بچه ها رفت. زیر سایۀ درخت نخل، کنار بشیر نشست و گفت: «بگذار کمکت کنم بشیرجان.