عمق چروک گوشه چشم حاجی به قاعده چاله چولههای زندگی است. نیمچه خم خم راه میرود، معلوم نمیکند حاجی عصایش میکشد یا عصا حاجی اش… لخ لخ گیوه میکشد کف کوچه، از دور صدایش میدود دم گوش بانو. بانو ذوقش میشود، آسه میرود دم آیینه گره لچکش نظم و نسق میدهد، چاروق میاندازد دم پایش، پر میکشد در واکند برای حاجی. حاجی سنگین میشنود، لاکن تق تق چاروق بانو با نبضش هم ساز است… عصا تیرک میکند، راست میایستد تا بانو که در گشود دلش بکشد قربان قد و بالای حاجی برود. خال گوشتی بیخ دماغ حاجی از عمر نصف اهل گذر کهنه تر است! چادر چاقچور بانو یه عمر همین رنگ بوده، زهوار عمرشان دررفته، تر و تازگی از هردو گذشته. نه چهارتا شوید پریشان روی سر طاس حاجی دل میبرد، نه تای کمر و لبهای قیطان و برف زلف بانو شهر آشوب است. آدمشان یک عمر است نو نمیشود، غلط نکنم هرچه هست و ما رویتمان نمیشود پشت و پستوی دلشان پنهان شده… علی ایحال زن جماعت در عشق، ذاتاً انحصارطلب است. ماندیم قدیم که زنها ناچار به برتافتن هوو بودند چطور تاب آورده دق نمیکردند. ما خودمان رویت کنیم کسی چپ نگاه «آقای او» انداخته، با همین نخ و سوزن داخل جعبه سوهان حاج محمد و پسران، پلکهایش به هم میدوزیم. خاطرمان باشد کل حسن اواخر عمرش حواس درست و به قاعده نداشت، با خالهای قهوه ای حاق سر بی مویش میشد تسبیح انداخت. یک نوبه سلانه سلانه به سمت راه پله میرفت، تعجیل کردیم ناغافل تنه زدیم به پیرمرد، ۹۰ درجه چرخ خورد، کانهو عروسک کوکی تعلل نکرد، لاقید به مقصد، عقبه راه را به سمت دررفت، یک لحظه هم مردد نشد مسیر تطور یافته. پریروز، حاج خانم آمده بود پی مان، گله و شکوا داشت مستاجرشان آرابیرا کرده آمده مهلت اجاره بگیرد، لچکش شل بوده، زلف بیرون ریخته، پیش کل حسن ناز و غمزه ریخته. پیرزن برافروخته غر میزد مردم جلف و ناجور شدهاند. دل نگران بود زن شل حجاب ناغافل دل از شوهرش ببرد… مداقه کردیم توی چشمهایش صبغه پنجاه- شصت سال عشق و عاشقی برق میزد. نشستیم به انگاشتن روزگار شباب کل حسن، که زلف پریشان و قد بالا بلندش بند دل حاج خانم گسیخته بود. چه دلواپسیها از سر گذرانده که عشقش رسیده به این روزگار؛ لابد شیشه عمر عشق به جان کشیده که سر پیری هنوز دل نگران شوهر چروکیده بیحواس قصیرالقامت تندمزاجش است. حالا با چه باک و تهوری زهره میکنند به من بگویند نگران آقای او -هزار الله اکبر چشمم کف پایش- با آن جلال و جبروت و قد و بالا جذبه نباشم؟ مگر اینکه به ازشما و تعریف از خود نباشد از خوبی و محاسن و زنیت و استغنا و تمامیت خودمان باشد حیرت کنند چه جای تشویش است، وگرنه از کمال زنیتمان، در عشق از همه انحصارطلب تریم.[۲]
ریحانه ابراهیمزادگان
(تغییرمسیر از ریحانه ابراهیم زادگان)
![]() | |
اطلاعات شخصی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
زبان مادری | فارسی |
اطلاعات هنری | |
پیشه | شاعر |
ریحانه ابراهیمزادگان نویسنده طنزنویس مطبوعات و شاعر آیینی اهل ایران است. او در روزنامه ایران یادداشت مینویسد.
نمونهای از اشعار
شام تار یاس و غم را نور باران میکند
یاد تو خورشید را در سینه مهمان میکند
عاقلان سرمست از عشق تو مجنون میشوند
دل به کف سوی تو لیلا مو پریشان میکند
آه آواز خوش نقارهزنهای حرم
بغضهای کهنه را درگیر باران میکند
دیدهام آهسته میبارد به زیر چتر تو
هرچه را عمریاست که در سینه پنهان میکند
زندگی گاهی جهنم میشود اما چه باک
آب سقاخانه آتش را گلستان میکند
هرکه در جنگ است با رنج و ملال زندگی
عرصهاش تا تنگ شد، عزم خراسان میکند[۱]
نمونهای از یادداشتها
پانویس
- ↑ «معرفی بخش شعر یازدهمین جشنواره کتابخوانی رضوی با نگاهی ویژه به جنبههای مختلف زندگی امام رضا (ع)». دریافتشده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.
- ↑ «طنز: ماجراهای خانم آقای او (34)». روزنامه ایران، شماره ۸۲۷۱. ۱۱ شهریور ۱۴۰۲. دریافتشده در ۳۱ فروردین ۱۴۰۳.