پشت دیوار شب (کتاب)

از یاقوت
پشت دیوار شب (کتاب)
تصویر جلد کتاب
تصویر جلد کتاب
اطلاعات کتاب
نویسندهمحمدرضا سرشار
موضوعانقلاب اسلامی • دفاع مقدس
زبانفارسی
تعداد صفحات۱۶۸
قطعرقعی
اطلاعات نشر
ناشرسوره مهر
تاریخ نشر۱۴۰۱
شابک۹۷۸۶۰۰۰۳۰۳۶۲۴
وبسایت ناشرhttps://sooremehr.ir


پشت دیوار شب مجموعه داستانی نوشتهٔ محمدرضا سرشار و دربردارندهٔ ۱۲ داستان در مورد انقلاب و دفاع مقدس است. این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.

نویسنده

محمدرضا سرشار (زادهٔ ۲۳ خرداد ۱۳۳۲ در کازرون) با نام مستعار «رضا رهگذر» نویسنده و داستان‌نویس، گوینده و مجری رادیو و تلویزیون است. او از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۸۴ اجرای برنامه رادیویی قصه ظهر جمعه را برعهده داشت. در سال ۱۳۸۵ از سوی شورای ارزشیابی هنرمندان و نویسندگان مستقر در وزارت ارشاد، برای مجموعه فعالیت‌های ادبی سرشار، گواهینامه درجه یک هنری داده شد.

سرشار فعالیت‌های بسیاری در زمینه‌‌ داستان‌نویسی و آموزش آن، نقد ادبی و داوری آثار ادبی انجام داده و کتاب‌های مشهوری همانند آنک آن یتیم نظر کرده و مهاجر کوچک را در کارنامه‌ آثار خود دارد. سرشار برای نگارش کتاب تشنه دیدار برگزیدهٔ اولین دورهٔ کتاب سال ایران شد.

رهبر انقلاب اسلامی، آیت‌الله خامنه‌ای به مناسبت فعالیت‌های محمدرضا سرشار، در دستخطی خطاب به وی نوشتند: «آقای سرشار حق بزرگی بر ادبیات انقلاب دارند».

معرفی کتاب

کتاب پشت دیوار شب دربردارندهٔ ۱۲ داستان است که فضای انقلاب و دفاع مقدس را از دید او به عنوان یک نویسنده، ارائه می‌دهد.

عنوان کتاب برگرفته از نام یکی از داستان‌های این اثر است.

دیگر داستان‌های این مجموعه عبارت‌اند از: همسفران، جاده، یک اسب یک ماجرا، مدرسه، انشا‌های فریدون و زلفعلی، چشم حسود بترکه، بوی خوش سلامت، کولی، خداحافظ برادر، پشت دیوار شب، مانداب، و حضور.

برشی از کتاب

«هنوز آفتاب نزده است که به طرف مدرسه به راه می‌افتم. شور و شوقی که به دیدن ساختمان تازه‌ساز مدرسه دارم، نمی‌گذارد بیشتر از این در اتاقم بمانم. شب پیش هم به زحمت خوابم برد. مدام در فکر مدرسه بودم و نقشه ریختن....

آه که آرزوهای انسان گاه چه کوچک‌اند، و دستیابی به آنها چه مشکل! و شما فقط باید معلم ده ـ آن هم دهی مثلِ دهِ محلِ خدمتِ من ـ بوده باشید، تا بتوانید میزان شور و اشتیاق مرا ـ در این لحظه ـ دریابید....

به مدرسه که می‌رسم، تازه متوجه می‌شوم که عدۀ زیادی از بچه‌ها، قبل از من آمده‌اند و جلو در، جمع شده‌اند. هوا صاف و بی‌ابر است. آسمانِ آبی و تمیز دشت را حتی یک لکۀ کوچک ابر هم خدشه‌دار نکرده است. ساختمان ساده و کاهگلی مدرسه، با آن در و پنجره های سبزرنگ رو به مشرقش ـ در این لحظه ـ برای من زیباترین منظره‌ای است که می‌تواند وجود داشته باشد. البته «ساختمان» که قدری برایش زیاد است. مکعب مستطیلی است با دو اتاق؛ یکی برای کلاس و یکی برای زندگی معلم!

مدرسه، پایین دست روستا قرار دارد، و به وسیلۀ نهر پهنی که بیشتر اوقات سال خشک است، از ده جدا می‌شود. سه طرف دیگر مدرسه، دشت وسیع پهناوری است که دامنه‌اش تا دوردستها کشیده می‌شود: صاف؛ بی‌هیچ پستی و بلندی قابل ذکری؛ و سرسبز و نسبتاً آباد. پشتِ مدرسه، جعفرآباد لم داده است، و پایین دست آن چُغانلو، و سمت راستِ چغانلو، مروان کندی.... و تا دوردستها، از هر طرف نگاه کنی، ده...: چلیک، قَرَه‌پاپاق،....

بچه‌ها، با دیدن من، قیل و قالهایشان را تمام می‌کنند و دسته‌جمعی به پیشوازم می‌آیند. درست مثل روز اول درس، جلو مسجد.

دهها «سلام» و «خسته نباشی»؛ و جوابهای مکرر من. هر چه کرده‌ام، نتوانسته‌ام این عادتشان را ترک بدهم. هنوز که هنوز است انتظار دارند به تک‌تک آنها جواب جداگانه بدهم. آن قدر سلامشان را تکرار می‌کنند، تا جواب بگیرند.

دستی بر سر مختار ـ کوچک‌ترین شاگرد کلاسم، که «مستمع آزاد» است ـ می‌کشم و به طرفِ در مدرسه به راه می‌افتم. بچه‌ها هم به دنبالم.»