یکی دو باری زنگ زدم و اس ام اس دادم، گوشیتون خاموش بود آقا!
- چرت میزدم.
- نه، تازه بیدار شدم، داشتم یک سیب میخوردم که شما زنگ زدید.
- زرد. رفتم چهار تا دانه سیب خریدم با چهار تا دانه پرتقال با چهار تا دانه گوجهفرنگی.
- قربان شما.
- یکی فیلم سینمایی آقای خسرو معصومی به نام «تابو» است که در بهشهر مازندران فیلمبرداری میشود و دیگری سریال نوروزی سعید آقاخانی به اسم «روزهای بد، در» که قرار است در ایام نوروز از شبکه سه سیما پخش شود.
- جایتان خالی در اتاقی کنار دریای خزر در هتل مروارید منطقه امیرآباد بهشهر به تنهایی روی تختی دونفره لم دادهام!
- هوا امروز خیلی خوب بود، به اضافه اینکه امروز به دلیل اینکه کار نداشتم و روز استراحتم بود گردش میکردم. ماشینم را هم بردم کارواش و به جای پول کارواش هم با صاحب و کارگران آنجا عکس گرفتم!
- پنج سال داشتم و همراه ده بیست تا بچه دیگر در روستای واریان کرج بالای پشتبام طویله حاج آقا نعمتی بازی میکردیم، همین یک پلان را بهصورت سیاه و سفید یادم هست. چون روستای ما زمین صاف کم داشت، بازیها روی پشت بامها بود. بزرگترین پشت بام نزدیک خانه و محل ما هم پشت بام طویله حاج آقا نعمتی بود که پایین آن گوسفندان بازی میکردند و بالای آن هم ما بچهها بازی میکردیم!
- یک روز به معلم ریاضیمان، آقای زاهدی گفتم این هم شغل است که شما دارید؟! داخل این کلاس میروید و ایکس را پیدا میکنید و دوباره به کلاس دیگری میروید باز هم برای پیدا کردن ایکس!
- (میخندد) نه، دومین خاطره نوروزی مربوط به یک بلوز کاموایی میشود که عمهام به مناسبت عید برایم بافته بود. یادم هست زرد رنگ و خیلی خوشگل بود. سومین خاطرهام از عید نوروز را هم قبل اینکه شما بپرسید خودم میگویم! در ابتدای دهه ۴۰ و در روستاها شیرینی خیلی کم بود، برای همین هم مادرم مثل همه مادران روستا نانی میپخت به اسم توتک که چند ضلعی و خیلی شیرین و خوشمزه بود. این نان همیشه یک پای ثابت سفره هفت سین ما بود. وقتی غروبها از بازی فارغ میشدیم و سراغ توتک میرفتیم، خوشمزگی این نان بیشتر به چشم میآمد و به ما میچسبید.
- امسال یک خانه جدید خریدم و به بچهها گفتم از پانزدهم اسفند جل و پلاس را جمع کنیم تا عید را در خانه تازه خودمان باشیم.
- نه، قطعا آماری از آن ندارم، چون خیلی زیاد است.
- نه، دیگر آن حال و هوای گذشته را ندارد، چون روستاییها شهرنشین شدهاند. فقط تابستانها و برای تفریح به روستا برمیگردند. البته واریان روستای مادری من است و روستای پدریام که کمی از روستای واریان بالاتر است «کلوان» نام دارد. خودم یک خانهای در کلوان ساختم و معمولا سعی میکنم سیزده بدر را آنجا باشم. امسال همچنین نقشهای دارم که بخشی از عید را به اتفاق خانواده آنجا بگذرانم، اگر سعیدخان آقاخانی بگذارد ما بیکار باشیم.
- بله، بسیار عالی است و خانه من هم کمی با ده فاصله دارد. حتی چون جادهاش ماشینرو نیست، وسایل را با الاغ بردم! خیلی خوشگل است و غروبها چند تا روباه پشت پنجره میآیند و بازی میکنند! یعنی هم خانهمان هست و هم طبیعت وحش را از نزدیک میبینیم.
- بهترین عیدیای که آنموقعها میگرفتیم پول بود. یادم هست برای عید دیدنی پیش دایی میرفتیم و از آنجا که دایی فامیل و بچه فامیل زیاد داشت برای عیدی دادن کار جالبی میکرد. البته دایی هم چون خودش هفت هشت تا بچه داشت، وضع مالی خیلی خوبی نداشت، اما به هر حال همیشه ما به دستش نگاه میکردیم که بالاخره یک پنج زاری از او عیدی بگیریم و نگرفته از خانه او بیرون نمیرفتیم. او هم میگفت بچهها به ترتیب خریت کنار دیوار بایستید تا عیدیهایتان را بدهم! (میخندد) ما هم البته از این عبارت ناراحت نمیشدیم و راضی بودیم که عیدی ما را بدهد و هرچه میخواهد بگوید! معمولا هم در این زمینه من سومین یا چهارمین نفر بودم که عیدی میگرفتم. پسرخالهام جواد اولین نفر بود، دومین نفر اخوی بزرگم بود و سومین نفر هم من بودم.
- ما میتوانیم با موتور فولکس هم هلیکوپتر درست کنیم! (میخندد) اگر ابزارش باشد واقعاً میشود. اگر پروانه و ملخ سالمی باشد و موتوری که گیربکس خوبی هم داشته باشد در اختیار یک کاربلد قرار دهند این کار شدنی است. میشود با چنین هلیکوپتری از روی زمین بلند شد، اما پایین آمدنش با خداست!
- من که از دست ایشان ناراحت نشدم، اما ایشان را نمیدانم. نه، فکر نمیکنم از دست من ناراحت شده باشد.
- همین امروز بود که آقای خسرو معصومی به من گفت: مهران رجبی!تو رو خدا دیالوگهایی که من نوشتم رو حفظ کن. گفتم: بابا، همه اونها رو حفظ کردم. میگوید: نه، تو یه ذره بداهه میگی و بازیگر نقش مقابلت نمیتونه دیالوگهاشو بگه. اون برپایه دیالوگهای فیلمنامه حفظ کرده، نه براساس چیزهایی که تو از خودت میگی. من هم گفتم: خب، بازیگر نقش مقابل رو عوض کنید که بتونه دیالوگها رو بگه! (میخندد) بازیگری که روی بداهه گفتن بازیگر مقابل قاطی کنه که به درد نمیخوره. خندید و من هم خندیدم.
- کیانوش عیاری، خسرو معصومی، سیدرضا میرکریمی و... همه کارگردانهایی که با آنها کار کردهام خوش اخلاق بودهاند.
- (فکر میکند) واقعاً بداخلاقترین نداشتم. چیزترین کارگردان داشتم، اما هیچکدام بداخلاقترین نبودند!! (میخندد)
- علی صادقی، مجید صالحی، محمد کاسبی و...
- بله و این رفاقت ادامه پیدا کرد، بخصوص با آقای کاسبی که سنمان هم به هم نزدیک است.
- (میخندد) واقعاً چنین بازیگری بوده و هستش، اما فکر میکنم اگر نگویم بهتر است. ولی اگر اصرار دارید اسمش را میگویم: آقای بییییییب!
- اینطوری نیست که این مسأله به بازی من لطمه بزند، تنها فرقش این است که دیگر با ذوق و شوق سرآن کار نمیروم.
- چرا، پیشنهاد زیاد شده، اما بلد نیستم. ضمن اینکه عادت کردهام کارها سریعتر صورت بگیرد و فرصت و حال و حوصله این را ندارم که مثلا سه ماه برای یک کار تمرین کنم و درنهایت دو ماه اجرا برویم. با این حال چند بار حتی تا پای امضای قرارداد بازی در تئاتر هم رفتهام که به همین دلایل به سرانجام نرسید.
- نه، اما به جایش به بازیگردانی فکر کردهام.
- بله، مثلا آقای کیانوش عیاری برای سریال «روزگار قریب» پیشنهاد بازیگردانی به من داده بود که به دلیل اینکه هر روز باید سرصحنه میرفتم آن را قبول نکردم.
- آخرین جوکی که برایم اس ام اس کردند این است: پشت دیوار تکفیریها نوشته شده بود: لعنت برپدر و مادر کسی که اینجا منفجر شود!(میخندد) یکی دیگر هم مربوط به گفتوگوی یک تکفیری با بچه فامیلش بود که گفت: کوچولو منفجر شو عمو ببینه!
- بیشترین زمان، مربوط به دوران جنگ بود. آنموقع با اتوبوسهای ۳۰۳ به جبههها میرفتیم و برمیگشتیم. الان هم وقتی این اتوبوسهای قدیمی را در عکسها میبینم یاد دستشویی رفتن خودم میافتم! گاهی از همدان تا کرمانشاه نیاز به دستشویی پیدا میکردیم، اما مجبور بودیم خودمان را نگه داریم و گرفتاری میکشیدیم. حتی دو روز قبلش آب نمیخوردیم که نکند در آن چند ساعت بخواهیم دستشویی برویم. رانندهها هم که اغلب بیرحم بودند و در کل مسیر گازش را میگرفتند و تا مقصد میرفتند!
- اغلب عملیاتها را میرفتم که مجموعا هشت ماه شد.
- بله، اولین آن، عملیات طریق القدس (فتح بستان) بود و آخرینش هم عملیات والفجر ۸ (فتح فاو).
- چون ما اهل سد کرج و ورزشهای آبی هستیم و غواصی و قایقرانی را خوب بلد بودیم، در عملیاتهایی مانند فتح خیبر مسئولیتهایی همچون مربیگری شنا، قایقرانی و غواصی را به عهده داشتم. در کل بیشتر بهعنوان نیروی رزمی بسیجی فعالیت و خدمت میکردم.
- فقط با کارگردان و طراح صحنه آن ارتباط دارم، اما با بازیگران آن نه.
- همینجوری، از جای خاصی نمیآید، این مسأله برمیگردد به ۲۰ سال قبل از تولدم! (میخندد)
- فقط میتوانم تشکر کنم از بابت نگرانیتان. گفت: درشتی و نرمی به هم دربه است/ چو رگزن که جراح و مرهم نه است. من اصلا حوصله گزیده کاری و ادعای این شکلی را هیچوقت نداشته و نخواهم داشت و سعی میکنم همان مهران رجبی قبلی باشم. اگرچه نقشی در بهترین فیلمهای این سرزمین بازی کنم یا کوچکترین نقشها را در کوچکترین فیلمها داشته باشم. اینطوری بسیار راحتم و از خودم راضی و متشکرم.
- (میخندد) چون دو بار این اتفاق در «روزگار قریب» و «خانه پدری» افتاده، پس باز هم اتفاق میافتد.
- جالب بود، ولی جالبتر این است که بدانید من هنوز آن فیلم را ندیدهام! (میخندد) نه در اکران عمومی توانستم آن را ببینم و نه در یک اکران خصوصی که گذاشته بودند. اما بهزودی باید نسخه سه بعدی آن را تهیه کنم و با عینک مخصوص ببینم.
- گزینه دوم صحیح است: نرمال.
- دوست داشتم خانم گوهر خیراندیش باشم!
- بله، چون توانایی بالایی دارد.
- بیشتر اهل اخبار هستم و شبکه خبر نگاه میکنم و شبکه مستند.
- نشده نخندم، کلا همیشه خندیدهام. برای همین هم چون و چریک کنار چشمم زیاد است!چه چیزی دارم میگویم؟! منظورم چین و چروک است. (میخندد)
- خواهش میکنم. قربان شما.
- الان هم فکر میکنم فیلم «جدایی نادر از سیمین» برنده اسکار نشده! مثلا هنوز هم فکر میکنم اینقدر بازی ایران و استرالیا را پخش مدوست داشتم جای احسان قائم مقامی استاد بزرگ شطرنج باشم.
- نه، خوب نیست. اما شطرنج ورزشی است که تفکر در آن زیاد است. هرچه باشد بهتر از ورزشکاران سربههوای آبروبر است.
- من الان هم فکر میکنم این فیلم برنده اسکار نشده!(می خندد) مثلا هنوز هم فکر میکنم اینقدر بازی ایران و استرالیا را پخش میکنند تا اینکه بالاخره ایران گل را بخورد!
- نه، با آن کنار آمدهام. مثلا امروز سرصحنه فیلمبرداری من بودم و یکی از خانمهای بازیگر. ایشان برای اینکه ازدحام نشود از دید مردم منطقه قایم شد، اما من با کمال شجاعت وسط جمعیت رفتم و ۲۵۰ تا عکس گرفتم تا اینکه آرام شدند و رفتند دنبال کار و زندگیشان! کارگردان هم به همین دلیل از من تشکر کرد.
- همین دفعه آخری که رفتم بانک سعی کردم شماره نگیرم. از همین بغل در رفتم پیش رئیس و او هم کارم را انجام داد!
- یک روز همین چند وقت پیش ناهار نخورده بودم و نزدیکی میدان بهرود تهران به یک نانوایی سنگکی رسیدم که خیلی هم شلوغ بود. رفتم داخل و گفتم یک سنگک اورژانسی میخواهم. آنها هم با من سلام و علیک و احوالپرسی کردند و بدون نوبت یک سنگک به من دادند و پول هم نگرفتند، فکر کنم دلشان به حالم سوخت! بعد سریع آمدم بیرون و یک ماست هم خریدم، به قدری خوردن این دو در ماشین به من چسبید که بینظیر بود.
- نه، من با صدای آهسته میگویم: جلوی دوربینم، اگه اجازه بدید قطع کنم!
- بدترین بلا را معلم ریاضی سرم آورد، چون من در درس ریاضی خیلی ضعیف بودم، او روزی مرا با یک کابل تنبیه کرد و این باعث شد که حالم از ریاضیات و هرچه ریاضیدان نوبل گرفته به هم بخورد!
- بلایی سرمعلمهایمان نیاوردم، اما یک روز به معلم ریاضیمان، آقای زاهدی گفتم این هم شغل است که شما دارید؟! داخل این کلاس میروید و ایکس را پیدا میکنید و دوباره به کلاس دیگری میروید باز هم برای پیدا کردن ایکس!
- رابطه من با بچهها خیلی خوب بود و به اینجا نمیکشید. اما از همه کسانی که این گفتوگو را میخوانند و فکر میکنند اشتباهی از من سر زده میخواهم حلالم کنند.
- نه، اصلا.
- چرا، پیش خودم میگفتم حالا نمره بد را گرفتم دیگر، برای چه بیایم یک کار اشتباه دیگر را هم انجام بدهم. شاید هم شجاعتش را نداشتم!
- اصولا و آنطور که حساب کردم ۹۳ درصد حرفهایم را با خودم میزنم! بعضی اوقات بچههایم که در ماشین نشستهاند یکدفعه میخندند، آنجاست که میفهمم دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم!
- همیشه طرف راستم میخوابم، برای همین میترسم از قسمت راست بدنم زخم بستر بگیرم!
- در عمرم حتی یک سیگار هم نکشیدهام که بخواهم از شنبه ترکش کنم، سنگینترین خلافم دلستر لیمویی بوده!
- نماز سروقت بوده که آن هم دومرتبه ترک شده! (میخندد)
- نه، اصلا.
- نه، مادرخانمم زن خوبی است، ولی فکر میکنم ایشان هیچ وقت تولد پیدا نکرده، بلکه از اول بوده!
- در کارهای طنز سریال «سه در چهار» بوده و در کارهای جدی نقش پدر دکتر قریب در «روزگار قریب».
- در سریال «یک وجب خاک» بیخودی بد بودم و از نقشم راضی نبودم.
- اکبر عبدی.
- هیچکس، چون آنها مرا نمیشناسند، من هم آنها را نمیشناسم! یکی پرسید وقتی تیم فوتبال آثمیلان برای بازی با پرسپولیس به ایران آمد به استقبالشان رفتی؟ گفتم نه، مگر وقتی مادر من مرحوم شد اینها آمدند مسجد! از بچگی به خارجیها باج ندادم.
- دلقکها آدمهای بسیار غمگین و گرفتاری هستند و فکر میکنم بهخاطر اینکه نتوانستند شغل بهتری برای خود دست و پا کنند، دلقک شدند و به این شکل گذران روزی و زندگی میکنند.
- بانمک.
- با ادب بشود!
- با وجود.
- باحال.
- بامرام.
- خیلی باحال.
- رفیق.
- استاد.
- باحالِ سربه هوا!
- عاقبت بخیر!
- بانشاط.
- جلوی اسمش چند تا نقطه بگذارید تا هرکس هرچه دوست داشت دربارهاش بنویسد.
- فکر میکنم آن روز، روز خوش عمرم باشد، بشرطی که ممنوعالکاریاش طولانی و دائمی باشد، نه اینکه شش ماه بعد دوباره دعوت به کار شوم. اما اگر کلا اجازه فعالیت نداشته باشم، صد تا کندوی عسل میخرم و به روستای واریان میروم و زنبورداری را شروع میکنم.
- دوست دارم حسین فلاح نقشم را بازی کند که هم رفیقم هست و هم شبیه من است. او همان کسی است که در فیلم «خانه پدری» نقش برادرم را بازی میکرد.
- هیچ گلایهای از هیچکس ندارم. انتقادی هم ندارم، چون هرکس میداند که خودش چه چیزی کم دارد و چه چیزی زیاد دارد. طلب حلالیت هم میکنم از همه خوانندههای روزنامه شما اگر که نتوانستم لحظات خوشی را برایشان فراهم کنم. از همه هم میخواهم که کماکان برایم آرزوی سلامت و موفقیت داشته باشند.
- امیدوارم مسلمانان جهان از این گرفتاریهایی که دچارش شدهاند خلاص شوند و نجات پیدا کنند، واقعاً فرقی بین هیچکدام از ما و مردم دیگر نیست. آرزوی شخصی ام هم سلامتی همه ایرانیها و خانواده و فرزندان خودم است. دیگر اینکه...
- (با صدای آهسته) نه، میخواستم بگویم جلوی دوربینم، اگه اجازه بدید دیگر قطع کنم! (میخندد)[۲]